Rumi's Masnavi (Mathnawi)
نامهى ديگر نوشت آن بدگمان
پر ز تشنيع و نفير و پر فغان که يکى رقعه نبشتم پيش شه اى عجب آنجا رسيد و يافت ره آن دگر را خواند هم آن خوبخد هم نداد او را جواب و تن بزد خشک ميآورد او را شهريار او مکرر کرد رقعه پنج بار گفت حاجب آخر او بندهى شماست گر جوابش بر نويسى هم رواست از شهى تو چه کم گردد اگر برغلام و بنده اندازى نظر گفت اين سهلست اما احمقست مرد احمق زشت و مردود حقست گرچه آمرزم گناه و زلتش هم کند بر من سرايت علتش صد کس از گرگين همه گرگين شوند خاصه اين گر خبيث ناپسند گر کم عقلى مبادا گبر را شوم او بيآب دارد ابر را نم نبارد ابر از شومى او شهر شد ويرانه از بومى او از گر آن احمقان طوفان نوح کرد ويران عالمى را در فضوح گفت پيغامبر که احمق هر که هست او عدو ماست و غول رهزنست هر که او عاقل بود از جان ماست روح او و ريح او ريحان ماست عقل دشنامم دهد من راضيم زانک فيضى دارد از فياضيم نبود آن دشنام او بيفايده نبود آن مهمانيش بيمايده احمق ار حلوا نهد اندر لبم من از آن حلواى او اندر تبم اين يقين دان گر لطيف و روشنى نيست بوسهى کون خر را چاشنى سبلتت گنده کند بيفايده جامه از ديگش سيه بيمايده مايده عقلست نى نان و شوى نور عقلست اى پسر جان را غذى نيست غير نور آدم را خورش از جز آن جان نيابد پرورش زين خورشها اندک اندک باز بر کين غذاى خر بود نه آن حر تا غذاى اصل را قابل شوى لقمههاى نور را آکل شوى عکس آن نورست کين نان نان شدست فيض آن جانست کين جان جان شدست چون خورى يکبار از ماکول نور خاک ريزى بر سر نان و تنور عقل دو عقلست اول مکسبى که در آموزى چو در مکتب صبى از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر از معانى وز علوم خوب و بکر عقل تو افزون شود بر ديگران ليک تو باشى ز حفظ آن گران لوح حافظ باشى اندر دور و گشت لوح محفوظ اوست کو زين در گذشت عقل ديگر بخشش يزدان بود چشمهى آن در ميان جان بود چون ز سينه آب دانش جوش کرد نه شود گنده نه ديرينه نه زرد ور ره نبعش بود بسته چه غم کو هميجوشد ز خانه دم به دم عقل تحصيلى مثال جويها کان رود در خانهاى از کويها راه آبش بسته شد شد بينوا از درون خويشتن جو چشمه را |
|
---|---|